لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.
مدتها بود گوشه گیر شده بود. پسر جوان در حالی که گوشه اتاقش روی تخت کز کرده بود به بدبختی هاش فکر می کرد. به اینکه چرا باید اینقدر تو زندگیش زجر بکشه.
مدتها بود گوشه گیر شده بود. پسر جوان در حالی که گوشه اتاقش روی تخت کز کرده بود به بدبختی هاش فکر می کرد. به اینکه چرا باید اینقدر تو زندگیش زجر بکشه. چرا خودش یه اتومبیل نداره و خونه شون تو یکی از محله های بالا شهر تهران نیست. چرا نمیتونه بره از فروشگاههای بالا شهر لباسای مارک دار و گرون قیمت بخره. چرا تو دانشگاه شریف درس نمی خونه. چرا یه شغل پر درآمد نداره و نمیتونه یه شرکت کوچولو رو اداره کنه. چرا نمی تونه یه سفر تفریحی به یکی از کشورهای اروپایی بره. تو همین فکرا غوطه ور بود و به بدبختیهاش فکر میکرد که موبایلش زنگ خورد.
خواهرش بود. با بی میلی جواب داد و صدای لرزان خواهرش رو شنید که هق هق کنان و با گریه می گفت امیر بدبخت شدیم. یه نفر تو خیابون با ماشین زده به مامان و در رفته. دکترا میگن مامان رفته تو کما!
گوشی از دست امیر افتاد. مات و مبهوت مانده بود. مادرش رفته بود تو کما و ممکن بود دیگه هیچ وقت نبیندش. اولین چیزی که به فکرش رسید این بود که "چقدر خوشبخت بوده و بدبختی یعنی چی!!!!!!!!"
منبع : شعر نو
تاریخ : چهارشنبه 90/8/11 | 1:44 عصر | نویسنده : سیدسعیدبهروزجزین | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید